شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 217 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من شنبه :صبح با نق نق فراوان بیدار شدی ... همش دلت میخواد بغلم باشی ... منم نمیتونم ... چند روزیه مچ پام درد میکنه .. نمیدونم چرا !!! ... هی چربش میکنم و میبندمش ولی تاثیر نداره ... هر چی بازی نشسته بلدیم انجام میدیم ولی بازم نق میزنی ... عصری که بابایی اومد کاملا از قیافم معلوم بود که خسته ام ... بابایی یه کم نگهداشتت تا من شام حاضر کنم ... بعدشم چند تا لقمه غذا خوردی و من و تو خوابیدیم ... یکساعتی خواب بودی اما بمحض بیدار شدن باز نق نقو شدی ... این قصه ادامه داشت تا شب و وقت خواب که با گریه خوابیدی !! * خوشحالم که بابایی 3 روز خونست و میتونیم بریم ددر دودور !!!! ** امشب بابایی یه کم پام رو ماس...
28 فروردين 1392

یادداشت 216 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم سه شنبه : اینقدر خسته بودم که صبح متوجه رفتن بابایی نشدم ... تو هم توی طول شب اصلا بیدار نشدی .. تا ساعت 9 صبح که یه کم شیر خوردی و دوباره تا 12 خوابیدی ... بعد از صبحانه رفتیم سراغ جمع و جور کردن وسایل تزئینی .. یه ساعتی سرمون باهاشون گرم بود ... بعدش رفتیم توی آشپزخونه .. تو توی روروئکت بودی واینور و اونور میرفتی و با لباسشویی ورمیرفتی .. منم کارام رو انجام میدادم ... بعدشم تو اتاق توپ بازی کردیم ... بعدشم مامانی یه کم ورزش کرد و تو هی نق زدی ( فکر کنم ناراحت میشی از ورزش کردنم ... !!!! ) ... بعدش بابایی اومد با کلی خرید ... و این یعنی کلی کار ... کارام رو تموم کردم و تو رو بردم حمام ... بعدشم شام خوردیم و تو بازی ک...
23 فروردين 1392

یکسالگیت مبارک بهدادم

* ** *** ***** *******  بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت *** تولدت مبارک بهدادم *** ************************************ وقتی به روزهای پشت سرم نگاه میکنم ... وقتی به تمام اشک و لبخندهای یکسال گذشته فکر میکنم ... چشمم پر از اشک میشه .... و چیزی ندارم بگم .. جز ... الهی شکر .... اومدنت بعد از یه انتظار ... اومدنت تو اوج ناامیدی ... برای من یعنی زندگی دوباره ... الهی که سالهای سال سلامت باشی و عمر با عزت داشته باشی پسرم دوستت دارم   این عکسارو گذاشتم که یادت باشه کوچولو کوچولو بزرگ شدی ... ...
19 فروردين 1392

یادداشت 215 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم شنبه : بعد از صبحانه رفتم سراغ پختن ناهار .. هوا بارونیه و من دارم از صدای بارون لذت میبرم ... توی بغل بابایی بودی و دوردور میکردین ... بابایی اومد پیشم و گفت بارون که بند اومد بریم بازار ... گفتم واسه چی ؟ .. گفت یه سری وسیله بگیریم برا تولد بهداد !!! ... گفتم باشه ... اولش فکر کردم برای جشن سه نفرمون گفته ... اما بعدش ادامه داد از اونور هم بریم کیک سفارش بدیم ... بعدشم بریم خونه مامانت !! ... گل از گلم شکفت ... یک عدد ماچ آبدار از لپش گرفتم و تند تند کارم رو تموم کردم ... امروز حسابی نق نق داری ... بارون که بند اومد رفتیم بیرون ... یه سری لوازم گرفتیم و از راه رفتیم خونه مامان بزرگ .. نبود و ما رفتیم کیک سفارش دادیم ... ...
19 فروردين 1392

یادداشت 214 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم یکشنبه : بابایی ادارست و ما بیکاریم ... از صبح که چشم باز کردی بدقلق بودی ... غذا هم نمیخوری ... فکر کنم بازم میخوای دندون در بیاری ... تا عصر با هم سرو کله زدیم تا تو چند تا لقمه غذا بخوری ... عصری دایی2 زنگ زد و گفت شب با دایی1 و مامان بزرگ میان خونمون ... برات آهنگ گذاشتم و رفتم سراغ حاضر کردن وسایل ... بابایی ساعت 7 اومد ... منتظر موندیم تا مهمونامون بیان ... تو خوابت گرفت و خوابیدی .. تا تو خوابت برد زنگ صدا داد و مهمونا اومدن و تو بیدار شدی و این اول همه ی غر غرا بود !!!!!!!!! ... من که در حال پذیرایی بودم ... طفلک بابایی تو رو توی بغلش گرفته بود و نشسته بود رو زمین ... آناهیتا هم حسابی داشت شلوغکاری میکرد و مام...
16 فروردين 1392

یادداشت 213 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج من چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم تا 12 خواب بودیم ... بعدش که بیدار شدیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که بابا اومد ... بسی شاد شدیم !!! ... سفره رو جمع کردم و رفتم سراغ آماده شدن خودم ... لباسای تو رو هم دادم بابا برات پوشید ... منم حاضر شدم ... تو خوابت میاد و من تلاش میکنم تا نخوابی !! ... شیر خوردی بازی کردی تا خوابت نبره ... 5 دقیقه مونده بود تا سال جدید ... شمع و عود روشن کردیم و نشستیم دور سفرمون ... وای که چقدر حس و حال امسالم با سال قبل فرق داره ... خداروشکر ... دارم سعی میکنم توی ذهنم یه چیزایی رو مرور کنم ولی تو نمیذاری ... یا مقلب میخونم و تو توی دهنم رو نگاه میکنی ... ساعت 14:31:58 سال تحویل میشه و م...
3 فروردين 1392
1